درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
دل تنها
دلم تنگ میشود
چشمانم باران میخواهد خدایا! فرو بردن این همه بغض روزه را باطل نمیكند؟ ![]() سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : علی
دوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارم
برات مینویسم دوستت دارم آخه میدونی؟ آدما گاهی خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته به این سادگیا پاک شدنی نیست.گرچه پاره کردن یه کاغذ از شکستن یه قلبم ساده تر.ولی من مینویسم...من مینویسم دوستت دارم
ادامه مطلب ... یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 13:35 :: نويسنده : علی
من که میترسم از هجرت دوست کاش میدانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم,چه بهایی دارد؟؟؟؟ کاش میدانستم که چرا مرغ مهاجر وقت پرواز به خود میلرزد........؟؟؟؟؟ زندگی فرصتی بس کوتاه است تا بدانیم که مرگ اخرین نقطه ی پرواز پرستوها نیست مرگ یک حادثه است!!! مثل افتادن برگ تا بدانیم پس از خواب زمستانی خاک نقش سبزی جاریست!!!!!!!!!
ایـن روزهـا دلــــــــــــــم صـدای تـــــــــــورا کـم دارد...!!!
خسته ام ...! خسته ی نبودنت ...! خسته از روزهایی که بی تو شب میشود ... و شبهایی که باز هم بی تو میگذرد تا که طلوعی و غروبی دیگر بیایند... و باز هم گذر زمانها که بی تو میگذرد ...! میگذرد ...! میگذرد و باز هم میگذرد ...! سه شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : علی
![]() هــــوا را هــــــر چــــقــدر نفـــــس بــکــشـــی
بـــاز هــــــم بـــرای کــشیـــدنش بـــال بـــال میزنی... مــثـــل تـــــــــــــــــــــــــــــو... کـــه هـــر چــــقدر کـــه بــاشــی... بــاز بــاید بـــاشی! مـیـفهــمی چـــــه مگویــــم؟؟!!! بودنت مهم است!!!
به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن می کنی زمانی که خود باوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. تو به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند، و ضربان قلبت را تندتر می کنند، دوری کنی. تو به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی، که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی. امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن
❣ تـو رفـتـﮯ
انـگـار ڪـﮧ مـن از اولـش نـبـودم ! مـن ولـﮯ مـﮯمـانـم انـگـار ڪـﮧ تـو تـا آخـرش هـسـتـﮯ ! . . / . .
.
.
بعـــضـي ها تــوي زنــدگي تو راه مي يـــــابند
امــــا هــــيــــچ گــاه تو را نمي فــهمــند مــــثــــل شمع کوچکي که راهــــت را کــــمــي روشن کرده است ولـــي دســـتـــت را ســـوزانـــــده اســـــــت. . .
.
دلـم بشكــــــنه حـرفے نـيـسـت
فـقـط كـاش لــايقتـــــ باشـــــه ميـرم از قلــــــب تـو بـيـروטּ كـہ عشقش تو دلت جــــــــاشه دلـم بـشكـــنه حـرفـے نيستــــــــ اگــــــــه تـو يـارو هـمـراشـے ولـے مـيشـد بـمـونــے و كـمـے هـم عـــــــــــــــاشقم بـــاشـے هـمـہ فـكرش شـده چـــــشمات گـاهـے دستاتــــو ميگيره يـه وقـت تنهـــــاش نـزارے كـہ مـثـل مـטּ مـيشـہ ميميــــــــــــــــــــــــــــــره ....!!! .
.
.
شايــد تـــــــــو
هياهـوي قلبـم بـاشـي ! شنيـده نمـي شوي امـا مـــــن، تـو را نـفس مـي کشم سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 10:32 :: نويسنده : علی
را یافتی هر چه باختی مهم نیست امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن
دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : علی
![]()
پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم! ... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟ د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟ پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا . د: ... واقعا که...!!! پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟ د: لوووووووس... پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها ! د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟ پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من! د: من از دست تو چی کار کنم... پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!! د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه. پ: صفای وجودت خانوم . د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره! پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...! د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟ پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی! د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من. پ: ... د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟ پ: ...... د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن... پ: ......... د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم... پ: خدا ن... (گریه) د: چرا گریه می کنی...؟؟؟ پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟ د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند. پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟ د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما . پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم . د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟ پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم. د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد. پ: ... د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟ پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!، یک شیشه گلاب! و یک بغض طولانی آوردم...! تک عروس گورستان! پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...! اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم. نه... اشک و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور... امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که... آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من.... دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...! نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...! بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم... دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : علی
سلام من علی هستم امیدوارم که از وبلاگم خوشتون بیاد
|
|||
![]() |